معنی سلام بر غم

حل جدول

سلام بر غم

از آثار فرانسواز ساگان

تعبیر خواب

سلام

اگر بیند زنی بر وی سلام کرد، دلیل که از کسی شادمان شود. اگر زنی پیر مجهول بر وی سلام کرد، اقبال دنیائی یابد. اگر بیند درنماز است و سلام دست چپ داد، دلیل که کارهای او شوریده گردد. - جابر مغربی

اگر دید کسی به او سلام کرد که در میان ایشان شرکت و تجارت بوده و جواب سلام آن کس بازداد، دلیل که در میان ایشان تجارت پایدار نباشد. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

اگر کسی به خواب بیند که دوستی به او سلام می کرد، دلیل نماید که دشمن با وی صلح کند، اگر بیند کسی مجهول بر وی سلام کرد، دلیل نماید که غریبی با وی دوستی و آشنائی کند. اگر دید سری به او سلام کرد و هرگز آن کس را ندیده بود، دلیل است ایمن شود از عذاب حق تعالی. اگر بیند که پیری معروف بر وی سلام نمود و او را می شناخت، دلیل که زنی خوب روی بخواهد. - محمد بن سیرین

سلام دادن درخواب بر چهار وجه است. اول: ایمنی. دوم: شادی. سوم: اقبال. چهارم: منفعت مال. - امام جعفر صادق علیه السلام


غم

دیدن غم درخواب، دلیل خرمی است. اما اگر بیند که از غم رسته بود، دلیل غم است. اگر بیند که غمگین بود، دلیل خرمی است - محمد بن سیرین

فرهنگ عمید

سلام

واژه‌ای که در آغاز گفتگو به کار می‌رود،
(فقه) سه جمله‌ای که با سلام آغاز می‌شود و از ارکان نماز است و نمازگزار در آخرین رکعت نماز بیان می‌کند،
تحیت و درود،
[قدیمی] پاکی رهایی از عیب و آفت،
(نظامی) احترام مرد نظامی به حالت خبردار و بالا بردن دست راست و قرار دادن نوک انگشت وسط رو به شقیقه، به شکلی که کف دست راست رو به جلو است،
* سلام کردن: (مصدر لازم) درود گفتن به کسی، سلام‌علیک یا سلام‌علیکم گفتن، سلام زدن،
* سلام گفتن: (مصدر لازم) = * سلام کردن


غم

حزن، اندوه‌: تا بشکنی سپاه غمان بر دل / آن بِه که می بیاری و بگساری (رودکی: ۵۱۱)، همه راز این کار با من بگوی / که تا باشمت زاین غمان چاره‌جوی (فردوسی: ۲/۳۳۵)،
* غم بردن: (مصدر لازم) [قدیمی] = * غم خوردن
* غم ‌خوردن: (مصدر لازم) [مجاز] غصه‌ خوردن‌، اندوه‌ خوردن: هر آن کس که فرزند را غم نخورد / دگر کس غمش خورد و بدنام کرد (سعدی۱: ۱۶۵)، غمی کز پِیَش شادمانی بَری / بِه از شادیی کز پسش غم خوری (سعدی: ۱۸۸)،
* غم داشتن: (مصدر لازم) = * غم خوردن
* غم کشیدن: (مصدر لازم) [قدیمی] = * غم خوردن

لغت نامه دهخدا

سلام

سلام. [س ِ] (ع مص) صلح کردن و آشتی نمودن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

سلام. [س َ] (ع اِ) کلمه ٔ دعایی مأخوذ از تازی، به معنی بهی که در درود بر کسی گویندیعنی سلامت و بی گزند باشید و نیز تهنیت و زندش و تحیت و درود و خیر و عافیت و تعظیم و تکریم و با فعل دادن، کردن، و زدن و گفتن آید. (از ناظم الاطباء). درودگفتن. تهنیت گفتن. (فرهنگ فارسی معین):
نرمک او را یکی سلام زدم
کرد زی من نگه بچشم آغیل.
حکاک.
مگر با درود و پیام و سلام
دو کشور شود زین سخن شادکام.
فردوسی.
سلام بر تو باد و رحمت و برکتهای ایزدی. (تاریخ بیهقی).
از سجودش بتشهد برد آنگه بسلام
زو سلامی و درودی ز تو بر جمع کرام.
منوچهری.
از تو ما را نه کنار و نه پیام و نه سلام
مکن ای دوست که کیفر بری و درمانی.
منوچهری.
ور سلامت را نمیداد او علیک
پیشت آید بی تکلف بسلام.
ناصرخسرو (دیوان ص 299).
جواب داد سلام مرا به گوشه ٔریش
چگونه ریشی مانند یک دو دسته حشیش.
انوری.
بسلامیت دردسر ندهیم
زآنکه ترسنده از ملال توایم.
خاقانی.
چون سخن از خود بدر آمدتمام
تا سخنش یافت قبول سلام.
نظامی.
یک سلامی نشنوی ای مرد دین
که نگیرد آخرت آن آستین.
مولوی.
گر بلندت کسی دهد دشنام
به که ساکن دهد جواب سلام.
سعدی.
- بسلام آمدن، به تهنیت و درود آمدن:
روز آدینه قاید بسلام خوارزمشاه آمد و مست بود ناسزاها گفت و تهدیدها کرد. (تاریخ بیهقی).
بنده وارت بسلام آیم و خدمت بکنم
ور قبولم نکنی میرسدت کبر و منی.
سعدی.
زهی سعادت من کم تو آمدی بسلام
خوش آمدی و علیک السلام والاکرام.
سعدی.
- بسلام کسی رفتن، به حضور او رفتن برای اظهار ادب. شرفیاب حضور کسی شدن:
و بسلام کسی نرفتی و کس را نزدیک خود نگذاشتی. (تاریخ سیستان). طاهر فرمان داد تا همه ٔ سرهنگان بسلام لیث رفتند. (تاریخ بیهقی).
- دو سلام گفتن بر...، ترک گفتن:
گر کنی در جهان به شب گیری
دو سلام و چهار تکبیری.
سنایی.
- امثال:
با مردم زمانه سلامی و والسلام.
سلام از کوچک است.
سلام از ماست.
سلام بزرگ و کوچک ندارد.
سلام روستایی بی طمع نیست.
سلام سلامتی است. رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
سلام سنت است و جواب آن واجب. (از جامع التمثیل).
|| احترام نظامی که هر فرد سپاهی نسبت بمافوق خود انجام دهد و آن معمولاً عبارت است از خبردار بودن و بالا بردن دست راست و قرار دادن نوک پنجه دست مزبور نزدیک شقیقه. (فرهنگ فارسی معین). || در شرع، ذکری است که نمازگزار درآخرین رکعت نماز گوید و جز بدان تمام نشود و آن را دو صیغه است السلام علینا و علی عباداﷲ الصالحین. السلام علیکم و رحمه اﷲ و برکاته. نمازگزار هریک از این دو سلام را بدهد دیگری مستحب شود. (فرهنگ فارسی معین).
|| نام درختی تلخ که سلام نیز گویند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || صدهزاری که به هندی لکه گویند و در سراج اللغات از کتاب دبستان نقل کرده است که مراتب اعداد نزد فارسیان بدینگونه است یک، ده، صد، هزار، سلام یعنی صدهزار. و صد سلام را شمار گویند و صدشمار را اشمار و صداشمار را اراده و صد اراده را رالی ارار گویند. (غیاث). || (اِمص) سلامت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || بی گزندگی. (منتهی الارب) (آنندراج). || بی عیبی. (آنندراج). پاکی از عیبها. (منتهی الارب). بی عیب. (زمخشری). بی عیب بودن. || تحیت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || (مص) گردن نهادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). || در اصطلاح فلسفی برهنه شدن نفس از محنت دو جهان است. (کشاف اصطلاحات الفنون). تجردالنفس عن المحنه فی الدارین. (تعریفات جرجانی).
- ابوسلام، مردم گیاه. (ناظم الاطباء).
- دارالسلام، بهشت. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
- سلام پله، کنایه از میل کردن کفه ترازو از طرفی که جنس در او باشد. (آنندراج). رجوع به همین کلمه شود.
- مدینه السلام، بغداد. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). در لغت نامه ٔ مقامات حریری میگوید که بغداد را از آن روی مدینه السلام گویند که سلام دریایی است دربغداد.
- نهرالسلام، دجله. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
- وادی السلام، پشت کوفه. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
- || گورستان، قبرستان در نجف اشرف.
- والسلام، تمام شد و بآخر رسید. (ناظم الاطباء):
بی طمع نشنیده ام از خاص و عام
من سلامی ای برادر والسلام.
مولوی.
چه وصفت کند سعدی ناتمام
علیک الصلوه ای نبی والسلام.
سعدی (بوستان).
|| (اِخ) نامی از نامهای باریتعالی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).


غم

غم. [غ َ] (ازع، اِ) مخفف غَم ّ. رجوع به همین کلمه شود. این لفظ عربی است بتشدید میم، و در فارسی بتخفیف میم استعمال کنند. بدان که در کلمه ٔ مفرد فارسی الاصل حرف مشدد هیچ جا نیامده است مگر بضرورت ادغام، چنانکه شپر که دراصل شب پر بود نام طائر معروف، و فرخ که در اصل فررخ بود و بندرت در نظم واقع شده، بعادت نظم در نثر مشدد خوانند کلّه و پِلّه. اگر لفظ عربی که حرف آخرش مشدد نیز باشد در فارسی بعنوان فارسی یعنی بدون الف و لام واقع شود آن را هم در فارسی بتخفیف باید خواند، چنانکه غم و هم که بمعنی اندوه است و قد و خد و در و حر و غیر ذلک که همه مشدد هستند، و در فارسی همه را مخفف باید خواند مگر در نظم بضرورت تشدید ظاهر کنند، چنانکه در مصراع «تو آن در مکنون یکدانه ای » اما در صورت ترکیب و عربی الاسلوب اصل کلمه را رعایت کنند و ظاهر کردن تشدید انسب و اولی است، چون: عوام الناس و خواص الملوک و حواج بیت اﷲ که در اصل عوامم و خواصص و حواجج بودند. (از غیاث اللغات) (آنندراج). صاحب آنندراج گوید: الفاظ و ترکیبات جانکاه، جانسوز، فربه، سنگین، لذت و سرشت از صفات غم است. و با الفاظ افتادن، آمدن، رفتن، نشستن، داشتن، ریختن، زدودن، نهادن، خوردن، کشیدن و گفتن استعمال شود - انتهی:
اگر غم را چو آتش دود بودی
جهان تاریک بودی جاودانه.
شهید بلخی.
خود غم دندان بکی توانم گفتن
زرین گشتم برون سیمین دندان.
رودکی.
پدرت از غم او بکاهد همی
کنون کین او خواست خواهد همی.
فردوسی.
همیشه تن آباد با تاج و تخت
ز رنج و غم آزاد و پیروزبخت.
فردوسی.
به آواز گفتند کای سرفراز
غم و شادمانی نماند دراز.
فردوسی.
برداشته خزینه و انباشته بزر
صندوقهای پیل و نه در دل هم و نه غم.
فرخی.
به دلْشان نماند از غم عشق تیو
به یک ره برآمد ز هر دو غریو.
عنصری.
و امیر مسعود را سخت غم آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 249). از جهت حج و بستگی راه امیر غم نموده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362). نیمشب بیدار شدم... غم و ضجرتی سخت بزرگ بر من دست داد. (تاریخ بیهقی).
اگر دردم یکی بودی چه بودی
وگر غم اندکی بودی چه بودی.
باباطاهر عریان.
تو را چون نباشد غم کار خویش
غم تو ندارد کسی از تو بیش.
اسدی.
همه غم به باده شمردند باد
به جام دمادم گرفتند یاد.
اسدی.
یکی تا نیابد غم رفته چیز
بدان هم نگردد یکی شاد نیز.
اسدی.
و هر غمی که بازگشت آن بشادی است آن را به غم مشمر. (منتخب قابوسنامه ص 34).
کوه از غم بیباکی و طغیان تو نالد
بیهوده تو چون در غم طوغان و ینالی.
ناصرخسرو.
و پس از بلوغ غم مال و فرزند... در میان آید. (کلیله و دمنه).
منگر این حال غم و اندیشه کز روی خرد
شادی صدساله زاید مادر یک روزه غم.
سنایی.
از توپرسم در چنین غم مرد را
جان رسد بر لب بگو آری رسد.
خاقانی.
در تو آویزم چو مویی کز غمت
شد بمویی کار جان آویخته.
خاقانی.
عشق از سرم درآمد وز پای من برون شد
دانست کز غم تو پا و سری ندارم.
خاقانی.
دشمن دانا که غم جان بود
بهتر از آن دوست که نادان بود.
نظامی.
در سفری کآن ره آزادی است
شحنه ٔ غم پیشرو شادی است.
نظامی.
اگرچه هیچ غم بی دردسر نیست
غمی از چشم در راهی بتر نیست.
نظامی.
چو شب خواست کز غم سپاه آورد
منش سر سوی خوابگاه آورد.
نظامی (از آنندراج).
نفس اژدرهاست او کی مرده است
از غم بی آلتی افسرده است.
مولوی (مثنوی).
غم فرزند و نان و جامه و قوت
بازت آرد ز سیر در ملکوت.
سعدی.
چه غم دیوار امت را که دارد چون تو پشتیبان
چه باک از موج بحر آن را که باشد نوح کشتیبان.
سعدی (کلیات فروغی ص 73).
اگر گویی غم دل با کسی گوی
که از رویش بنقد آسوده گردی.
سعدی (گلستان).
دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد و ازغم ما هیچ غم نداشت.
حافظ.
غم عالم اگرچه کم نبود
چون غم مرگ هیچ غم نبود.
مکتبی.
گر غم مرگ را بسنگ سیاه
بنویسند از او برآید آه.
مکتبی.
غمی هر دم بدل از سینه ٔ صدچاک میریزد
ز سقف خانه ٔ درویش هر دم خاک میریزد.
صائب (از آنندراج).
دل عاشق چه غم از سوزش دوران دارد
کشتی نوح چه اندیشه ٔ طوفان دارد.
صائب (از آنندراج).
چنانکه آب فشانند و گرد برخیزد
چو غم نشست کدورت ز خاطرم برخاست.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
- به غم افکندن یافکندن، غمگین کردن:
همی جست جایی که بد یک درم
خداوند او را فکندی به غم.
فردوسی.
- به غم بودن دل، غمگین بودن آن:
گهر هست و دینار و گنج و درم
چو باشد درم دل نباشد به غم.
فردوسی.
- به غم داشتن دل، غمگین کردن آن. غمناک شدن:
شما دل مداریدچندین به غم
که از غم شود جان خُرّم دژم.
فردوسی.
هم آنگه سلیح و سپاه و درم
فرستیم تا دل نداری به غم.
فردوسی.
- بیغم، آنکه غم ندارد. بی اندوه:
بدو گفت روزی کس اندر جهان
ندارد دلی بیغم اندر نهان.
فردوسی.
از غم فردا هم امروز ای پسر بیغم شود
هرکه در امروز روز اندیشه ٔ فردا کند.
ناصرخسرو.
دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی بینم
دلی بیغم کجا جویم که در عالم نمی بینم.
سعدی (غزلیات).
- پرغم، سخت غمناک. پراندوه. رجوع به پرغم شود.
- غار غم، کنایه از زندان و بندخانه و گور و قبر گناهکاران. (برهان قاطع). رجوع به غار غم شود.
- غمان، ج ِ غم، نظیر: گناهان، اندوهان و جز آن. رجوع به غم و غمان شود.
- غم و شادی گفتن، کنایه از درد دل کردن: من بانگ بر وی زدم: عبدوس بشنیده است وبا حاتمی غم و شادی گفته... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 323).
- کم غم، آنکه غمش اندک باشد:
ترا غم کم نیاید تا بدین دنیا همیجویی
چو دنیا را بدین دادی همان ساعت شوی کم غم.
ناصرخسرو.
- هم غم، دو تن که یکسان غم داشته باشند.
ترکیب ها:
- بیغم. بیغمین. غم آشام. غم آشیان. غم آور. غم افزا. غم اندوز. غم اندوزی. غم انگیز. غم باد. غم بار. غم بر. غم پرداز. غم پرور. غم پرورد. غم توز. غمخانه. غمخوار. غمخوارگی. غمخواره. غمخواری. غمخور. غم خورک. غم خیز. غمدیدگی. غمدیده. غم زدا. غم زدای. غم زدایی. غم زدگی. غم زده. غم سرا. غم سوز. غم سوزی. غم فزا. غمک. غمکاه. غمکده. غمکش. غمگسار. غمگن. غمگنی. غمگین. غمگینی. غمن. غمناک. غمناکی. غمندگی. غمنده. غمی. غمین. رجوع به هر یک از این ماده ها در جای خود شود.
- امثال:
غم ازبهر فرزند بدتر چه چیز ؟
فردوسی.
غم برو شادی بیا، محنت برو روزی بیا، جمله ای است که به شگون عامیان در موقع پیراستن ناخن گویند.
غم خرد را خرد نتوان شمرد.
فردوسی.
غم عالم اگرچه کم نبود
چون غم مرگ هیچ غم نبود.
مکتبی.
غم فرزند و نان و جامه و قوت
بازدارد ز سیر در ملکوت.
سعدی.
غم که پیر عقل تدبیرش به مردن میکند
می فروشش چاره در یک آب خوردن میکند.
سعدی.
غم گروهی شادی قومی دگر است.
غم مرگ برادر را برادرمرده میداند.
غم و درد بهر دلیران بود.
فردوسی.
غم و شادمانی نماند دراز.
فردوسی.
غم و کام دل بیگمان بگذرد
زمانه دم ما همی بشمرد.
فردوسی.
غمی نیست کآن دل هراسان کند
که آن را نه خرسندی آسان کند.
اسدی.
هر غم را بباید غمگساری.
هر غمی را شادی در پی است.

غم. [غ َم م] (ع مص) اندوهگین کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). غمگین گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). غمگین کردن. (المصادر زوزنی) (ترجمان علامه ٔ جرجانی). || (اِ) اندوه. ج، غُموم. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). کرب و اندوه است زیرا آن شادی و حلم را میپوشاند. (از اقرب الموارد). اَندُه. گُرم. تیمار. خَدوک. حُزن. حَزَن. کَمَد. حَوبه. غمگنی. غمگینی. مَعطاء. اندیشه. نَجد. خَیس. شَجَن. فَرَم. زَلَه. غُمّه. غصه. آدرنگ. آذرنگ. مقابل سرور. مقابل فرح.کرب که در دل افتد بسبب مکروهی واقع شده، خلاف هَم ّ که کربی است در انتظار وقوع مکروهی. در ذخیره ٔ خوارزمشاهی آمده: غم غیر هَم ّ است چه هم حالی است نفس را که مردم خواهد که کاری تمام گردد، و همه ٔ همت خویش بدان آرد، و چنان پندارد که از خواهانی و جویایی او مر آن کار را حرارت غریزی او برمیفروزد و دل او برمیجوشد، و غم حالی است نفس را که هرگاه مردم را چیزی دربایست، از دست بشود یا از آن بازماند و بدان نرسد یاکاری بیند از کسی که او را ناخوش آید و آن کس را ازآن بازنتواند داشت و مکافات نتواند کرد، غمگین شود - انتهی. غم یکی از اعراض ششگانه ٔ نفسانیه است: و قتلت نفساً فنجیناک من الغم... (قرآن 40/20). || (مص) سخت گرم گردیدن روز، چندانکه دمگیر شود شدت گرمی آن. (منتهی الارب) (آنندراج). سخت شدن گرمای روز. (از اقرب الموارد). || فروشدن هلال در ابر تیره و تنک چندانکه دیده نشود. (منتهی الارب): غُم َّ علیهم الهلال، یعنی ابر نازکی آن را فراگرفت و آن را از ایشان پنهان کرد و دیده نشد. (از اقرب الموارد). || ابرناک شدن هوا. (منتهی الارب). پوشیدن میغ آسمان را. (از المصادر زوزنی). || غُم َّ علیه الخبر (مجهولاً)، مشتبه شدن بر کسی خبر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || ناهویدا شدن راه. (تاج المصادر بیهقی). || غم حمار؛ پتفوز خر را به غمامه بستن. (از منتهی الارب) (آنندراج). پوشاندن دهان و سوراخهای بینی خر با غمامه. (از اقرب الموارد). غمامه بربستن چهارپای. (تاج المصادر بیهقی). || فروپوشیدن شی ٔ را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). فراپوشیدن. (تاج المصادر بیهقی). پوشیدن. (ترجمان علامه ٔ جرجانی). || دراز شدن گیاه تا آنکه به خار برسد: غم النبت، اذا طال حتی یبلغ العضاه. (دزی ج 2 ص 226). || خفه کردن. گرفتن نفس. || پختن در دیزی. || گذاشتن غذا برای دم کردگی. (دزی ج 2 ص 226). || (ص) یوم غم، روز دمگیر و تیره از گرما و روز اندوه. لیله غم کذلک. (منتهی الارب). لیله غم، روز گرم یا دارای غم. غم در این مورد بمعنی غامَّه است و وصف «لیله» مصدر آمده، چنانکه گویند ماء غور. (از اقرب الموارد). || (اِ) گرمای خفه کننده. (دزی ج 2 ص 226). || کمی هوا: و جعل فی القلاع ابواباً للریاح تدخل منها لئلا یهلک الناس الغم و الحر. (دزی ج 2 ص 226).


هفت سلام

هفت سلام. [هََ س َ] (اِ مرکب) سلام قولاً من رب رحیم (قرآن 58/36)، سلام علی ابراهیم (قرآن 109/37)، سلام علی نوح فی العالمین (قرآن 79/37)، سلام علی موسی و هارون (قرآن 120/37)، سلام علی آل یاسین (قرآن 130/37)، سلام ٌ علیکم طبتم فادخلوها خالدین (قرآن 73/39)، سلام هی حتی مطلع الفجر (قرآن 5/97). (برهان).

گویش مازندرانی

غم غم

آرام آرام

فرهنگ فارسی هوشیار

سلام

‎ رامبخش از نام های خداوند، آرامش، آشتی سازش، درود ‎ (مصدر) گردن نهادن، درود گفتن تهیت گفتن، بی عیب بودن، (اسم) گردن نهادگی، درود گویی تهیت، بی عیبی تندرستی سلامت، (اسم) درود، مراسمی که در عید ها در پیشگاه شاه یا رئیس مملکت برقرار شود و طبقات مختلف کشوری و لشگری و نمایندگان دول خارجه وی را تهیت گویند، احترام نظامی که هر فرد سپاهی نسبت به مافوق خود انجام دهد و آن معمولا عبارت است از خبر دار بودن و بالا بردن دست راست و قرار دادن نوک پنجه دست مزبور نزدیک شقیقه، ذکریست که نماز گذار در آخرین رکعت نماز گوید و نماز جز بدان تمام نشود و آن را دو صیغه است: السلام علینا و علی عبادالله الصالحین السلام علیکم و رحمه الله و برکاته. نماز گزار هر یک از این دو سلام را بدهد دیگری مستحب شود. یعنی سلامت و بی گزند باشید، تهنیت گفتن

معادل ابجد

سلام بر غم

1373

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری